نیمههای دهۀ هشتاد در دورانی که خبری از اینترنت پرسرعت و کانالهای مختلف مجازی نبود و حتی خیلیاز مردم همین شهر نمیدانستند، بلوتوث به چه کار میآید، یکفیلمکوتاه از شعرخوانی یکشاعر در حضور رهبری باعث شد نام «قاسم رفیعا» سر زبانها بیفتد وبه قول معروف گل کند.
قاسم رفیعا شاعری خراسانی بود که بعد از آن، همه او را با شعر «بچهمحلۀ امام رضا (ع)» شناختند. اگرچه پیشاز این هم رفیعا، شاعر نامآشنایی در میان اهالی ادبیات مشهد بود، اما روانی، سادگی، درونمایۀ طنز و مهمتر از همه مشهدیبودن این شعر سبب مردمیشدن وی شد. مصرع و بیتهای زیادی از این شاعر، در دهان مردم کوچهوبازار میچرخد.
قاسم رفیعا که اینروزها ۵۰ سالگی را پشتسر گذاشته، متولد طرقبه است و آنچنان بهریشهداشتن در این خاک تعصب و علاقه دارد که حاضر نیست زادگاهش را با هیچکجا عوض کند. ردپای این علاقه را میتوان در سردبیری نشریۀ «چشمۀ عسل» که سالهاست بهصورت رایگان در محدودۀ ییلاقی طرقبه توزیع میشود، بهوضوح دید.
شغلش معلمی است. داستان مینویسد، اما شاعری آن هم بهلهجۀ مشهدی باعث شده تا نامش آشنای خاصوعام باشد. حضورش در برنامههای مختلف سازمان فرهنگی شهرداری و برنامههای تلویزیونی شهرتش در این سالها را دوچندان کرده است. علاوهبراین، او سالهاست که مسئولیت دفتر «شعر و طنز» حوزۀ هنری خراسان را نیز بهعهده دارد.
«پنجکلاس دبستان را پلهپله بالا آمده بودم که پدرم بهرحمت خدا رفت. دیگر دلودماغی برای درسخواندن نداشتم؛ برای همین ترکتحصیل کردم و شدم مرد کار. آنسال از قضا مدیرمدرسه تغییر کرد ومدیر جدید شدهمسایۀ ما در محلۀ آسیاب. یکروز اتفاقی مرا دید و گفت: «بچه! تو مدرسه نمیروی؟».
«نه»گفتن من باعث شد تا مرا بهعنوان مستمع آزاد ببرد سر کلاس؛ دوسال به این صورت گذشت. در تمام این دوران، هرکاری را که بگویید تجربه کردم؛ مثلا خاطرم هست آنسالها کاری در بازار خیاطهای خیابان هفدهشهریور پیدا کرده بودم. وضع مالیمان بعداز فوت پدرم خوب نبود و ناچار بودم برای آمدوشد از تنها خط اتوبوس طرقبه به شهدا استفاده کنم.
هرروز میآمدم اول جادۀ طرقبه میایستادم، سوار اتوبوس میشدم و خودم را به مشهد میرساندم. بچه طبیعت بودم و خُلقم با دود و دم شهر سازگار نبود. همین مسئله باعث شده بود که بهاصطلاح ماشین، مرا بگیرد. تا مدتها دچار حالت تهوع میشدم. شاید باور نکنید، اما بارها در اتوبوس بالا آوردم و شوفر خِرَم را میگرفت و ناچار میشدم با همان سنوسال کم، اتوبوس را بشویم.
گاهی اوقات، که کم هم نبود، برای اینکه گرفتار اتوبوسشویی نشوم، وقتِ حالت تهوع پیاده میشدم و از اتوبوس جا میماندم. از کار در بازار خیاطها رسیدم به شیردوشی گاو، میوهچینی -که در اصطلاح مردم طرقبه میشود میوهبازکردن-، گلدوزی، فیلترسازی، موزاییکسازی و دهها شغل دیگر؛ بچۀ مغروری هم بودم و تا یکی میگفت: «بالای چشمت ابروست»، میزدم بیرون و روز از نو و روزی از نو.
اول مهر که میرسید گوشهای مینشستم، گریه میکردم که چرا باقی همسنوسالانم میتوانند درس بخوانند و من نه. اما این دوسال با همۀ سختیهایش یکحُسن بزرگ داشت و آن این بود که نگاه من را به زندگی، درس و آینده تغییر داد.
ادبیات برای من با درد شروع شد. قصهاش برمیگردد به یکروز برفی در دوران راهنمایی. یادم هست که یک روز بازرسی برای بازدید به مدرسه آمد. به کلاس ما که رسید، زنگ انشا بود. معلم مرا صدا زد که نوشتهام را در توصیف کلاسِ درس بخوانم.
یکجایش رسیدم به این جمله: «معلممان ما را چنان میزند که از دیوار راست بالا برویم.». معلم رنگبهرنگ شد، روبه بازرس حرف پشتِ جملۀ من انداخت که «باور بفرمایید فقط تهدیدشان کردم.». بندۀخدا راست میگفت، اما من بچه بودم و عقلم نمیرسید که حرفش را تأیید کنم و بگویم آنطور که من گفتم نیست.
معلم بعداز رفتن بازرس گفت بروم بیرون، یکمشت برف بردارم و بیاورم. چنددقیقه بعد با یکمشت برفی که تا لای انگشتهای سرخوگزشدهام را پر کرده بود، ایستادم روبهرویش. نامردی نکرد و اجازه داد یکربع دیگر هم با همان حالت بمانم. خوب که سردی برف به جانِ دستهایم نشست، خطکش را برداشت و چندمرتبه به کف دستم کوبید و گفت: «حالا از دیوار راست بالا برو.».
دوران دبیرستان معلمی داشتم که اعتقاد داشت من قصهنویس خوبی میشوم. آدم سختگیری بود و تا مدتها این را به رویم نیاورد، اما از آنجاکه معلم دخترخالهام در دبیرستان دخترانه هم بود، خبردار شده بودم که انشاهای مرا میبرد سرکلاس آنها میخواند و کلی بهبه و چهچه هم میاندازد پشتش.
مدتی گذشت تا اینکه یکروز سرکلاس، چندکلمه را ردیف کرد و به بچهها گفت: «با اینها جمله بسازید.». جملهها را ساختم و یک بیت شعر هم گفتم و ورق مشقم را دادم دستش. ناگهان آنقدر عصبانی شد که با لگد مرا از کلاس پرت کرد بیرون و گفت: «تو قصهنویسی. من به تو امید بستم پسر. تو هیچوقت شاعر خوبی نمیشوی.».
چندوقت پیش بههمین معلمم زنگ زدم و گفتم: «شما راست میگفتی. من قصهنویسم، نه شاعر.». حقیقش شعرهای من درواقع قصهاند. قصهای که به نظم درآمدهاست.
خودم هم هرگز بهدنبال شعرگفتن نبودم. درواقع درپیِ رشتههایی بودم که شرکتکنندۀ کم داشته باشد تا من بتوانم در آنها برنده شوم. مثلا یکبار درمسابقه مجسمهسازی شرکت کردم و اول شدم. شعر هم یکی از همین رشتهها بود که یکبار در مسابقهای در دوران راهنمایی مقام برتر آن را بهدست آوردم و به مسابقات استانی راه پیدا کردم. در آنجا بود که برای اولینبار محدثی خراسانی را دیدم و بعد از شعرخوانی آنها تازه فهمیدم شعر چیست.
شروع کردم به مطالعه. ابتدا غزل کار میکردم. در دورۀ دبیرستان با کانون شعرا آشنا شدم و در دورۀ دانشگاه هم به چهارپارههای داستانی رو آوردم. با کانون شعرای ادارۀ کل آموزشوپرورش مکاتبه داشتم و از سال ۱۳۶۵ هم همزمان در جلسات حوزۀ هنری خراسان شرکت میکردم تا اینکه بهمرور راه خودم را در ادبیات پیدا کردم.
- بیشتر در چه قالبهایی شعر سرودهاید؟
کارم را با غزل شروع کردم که کماکان این قالب شعری در فضای کاریام وجود دارد، اما بعداز مدتی بهسمت سرودن چهارپارههای داستانی کشیده شدم که در زمان خودش کارهای مشهوری هم بود. اشعارم بیشتر درگیر موضوعات اجتماعی است و ریشه در اتفاقات روزمرۀ زندگی داشته و دارد.
- چرا به سرودن شعرهایی با درونمایۀ طنز روی آوردید؟
معتقدم وقتی که تراژدی به اوج خود میرسد، طنز شروع میشود، درست مثل وقتی که از شدت عصبانیت، ناگهان میخندید. جنس طنز کارهای من از این نوع است. البته این را هم بگویم که من از ابتدا بهسمت سرودن شعر طنز نرفتم، بلکه کارم را با شعر محلی آغاز کردم و از آنجاکه ساختار شعر محلی، طنز است، ناخودآگاه به اینسو کشیده شدم.
- شروع سرودن این شعرهای محلی یا شعرهایی با لهجۀ مشهدی از کجا پا گرفت؟
چندینسال پیش، یکبار دعوت شدیم به شبشعری در فریمان. من بودم و آقایان محدثی خراسانی، مرتضی عقیلی و دکتر اکرامی. در راه بازگشت به مشهد، بحثی شد دربارۀ لهجۀ مشهدی. آقای عقیلی رو کرد سمت من و گفت: «شما که به لهجۀ مشهدی حرف میزنی، چرا شعر محلی نمیگویی؟».
ابتدا «نه» آوردم و گمان میکردم که سطح کار و کلاس شاعر را پایین میآورد. ناگفته نماند که هنوز هم خیلیها این تصور را درمورد من دارند که اگر بهسمت شعر محلی نمیرفتم، موفقتر بودم. (اگرچه خودم به این مسئله اعتقادی ندارم). میانۀ همین گفتوگوی در راه فریمان تا مشهد بودیم که اولین شعر محلیام را که بعدها با نام «شب عید» معروف شد، سرودم و خوشبختانه اقبال جمع را بههمراه داشت.
- بعد چه اتفاقی افتاد؟
شعر محلی را ادامه دادم تا دورهای که برای شعرخوانی درحضور رهبری به تهران دعوت شدم و شعر «بچهمحلۀ امام رضا (ع)» را خواندم. از این شعر خیلی استقبال شد. همین مسئله هم برای من خطمشی معلوم کرد تا این روند را ادامه دهم؛ البته در توضیح باید بگویم با اینکه من بهسمت سرودن شعر محلی رفتم، اما تعداد شعرهای جدیام در قالبهای مختلف بهمراتب بیشتر از اشعار محلی من است.
- این اشعار تاکنون جایی منتشر نشدهاند؟
اشعار محلیام اواخر دهۀ هشتاد در مجموعهای به نام «اوسنه» چاپ و منتشر شد، اما دیگراشعارم جایی مطرح نشده است. موضوع دیگر در چاپنشدن این کارها، نشأت گرفته از وسواس من در چاپ شعر است. من این وسواس را درمورد داستان ندارم، اما درمورد شعر معتقدم اگر قرار است اثری به چاپ برسد، باید ماندگار باشد.
خیلی از همدورهایهای من معتقدند که اگر من چهارپارههایم را بخوانم، تاثیر خیلی بیشتری دارد، ولی من احساس میکنم که اگر این چهارپارهها در دورۀ خودش خوانده میشد، جاذبه داشت و حالا تنها تداعیگر یکحس نوستالژیک هستند.
- چه اتفاقی باعث میشود که قاسم رفیعا هربار شعر تازهای بگوید؟
راستش را بخواهید من میترسم، میترسم که در ادبیات بمیرم و فراموش شوم. میترسم که مردم مرا دیگر بهخاطر نیاورند.
- این ترس از کجا نشأت میگیرد؟
از همانجاییکه ادبیات به من شخصیتی داد که غیر از ادبیات نداد؛ راحت بگویم تا پیشاز اینکه بروم دنبال شعر وادبیات، من یکآدم گمنامِ ناشناختۀ تنهایِ بدون یارویاور بودم. برای همین میگویم: «من مدیون هیچکس نیستم بهجز ادبیات.»
- چندمجموعۀ داستانی دارید؟
هفتمجموعۀ داستانی دارم. سال ۱۳۸۰ اولینمجموعۀ داستانیام را با عنوان «خاطرات یک پستچی» چاپ کردم. این کتاب قرار است دوباره با اضافاتی، تجدیدچاپ شود. کتاب دومم، یککار ترجمه بود، ویژۀ کودکونوجوان که من ترجمۀ فارسیِ اشعاریِ فرانسوی را بهنظم درآوردم و بعدهم کتاب «سین مثل شهروند» و چندکتاب دیگر بهچاپ رسید. اواخر دهه ۸۰ هم یک مجموعه شعر محلی با عنوان «اوسنه» چاپ کردم.
- دربارۀ مجموعۀ «خاطرات یک پستچی» که قرار است تجدیدچاپ شود، توضیح میدهید؟
دانشجو بودم و وسیلۀ نقلیهای برای رفتوآمد به دانشگاه نداشتم. آنروزها نامهنگاری و مکاتباتِ بسیارم، باعث شده بود تا کارکنان ادارۀ پُست طرقبه مرا بشناسند. یکبار یکی از کارکنان مرا دید و گفت: «ما نمیتوانیم پستچی بگیریم و من ناچارم نامهها را در ساعات بعداز اداره به مقصدهایشان برسانم و بابت آن ۳۰ هزار تومان اضافهکار میگیرم.
من این اضافهکار را به شما میدهم، شما هم بهجای من عصرها پستچی باش.». از آنجاکه به پستچیها یکموتور میدادند، قبول کردم و شدم نامهرسان. صبحها میرفتم نامهها را میرساندم و عصرها هم با همان موتور به دانشگاه میرفتم. ۵ سال به اینصورت گذشت. کتاب «خاطرات یک پستچی» در واقع اتفاقهایی است که من در طی این سالها تجربه کردهام.
- از برنامههایی که در شبکههای مختلف صداوسیمای خراسان و تهران داشتید، بگویید؟
در دورۀ اولی که برنامۀ «قندپهلو» روی آنتن رفت، بهعنوان شرکتکننده در آن حضور داشتم و نفر دوم شدم، اما در دورۀ دوم ساخت این برنامه درنقش داور دعوت شدم. در آستانۀ عیدنوروزِ سال گذشته نیز برنامهای از شبکۀ آموزش پخش میشد به نام «شبهای تهران».
چندآیتم هم با برنامۀ «در شهر» که ویژۀ شبکۀ تهران بود، همکاری کردم و یکبرنامۀ دیگر هم بود به نام «چمدان» که بازدید از دیدنیهای ایران بود؛ اما در این میان برنامۀ «سفرنامۀ تاجیکستان» را خیلی دوست داشتم که به کشورهای فارسیزبان سر میزد.
«قاسم در میقات» هم برنامهای بود که مناسک حج و مشکلات حجاج در عربستان را با درونمایۀ طنز آموزش میداد. ترانهها و شعرهایی هم هست که خوانندگان مختلف برای تیتراژ ابتدایی یا پایانی برنامهها خواندهاند. «ماجراهای مو و دایی» هم ازجمله برنامههای پخششده بود که در آن همکاری داشتم.
- وضعیت شعر مشهد را چطور ارزیابی میکنید؟
وضعیت شعر مشهد مانند وضعیت شعر کشور است؛ دچار رکودیم. ما همیشه در شعر مشهد اتفاق یا بارقههایی از یک رویداد ادبی خاص را میبینیم، اما هنوز آن موجی که انتظار میرود در ادبیات مشهد راه نیفتاده است.
- مشکل کجاست و بهنظر شما برای رفع این مشکل و خروج از این رکود چه باید کرد؟
یکی از مشکلات این است که جلسات ادبی مشهد از شکل دولتی خارج شده و دارد بهسمت جلسات خصوصی کشیده میشود. در نگاه اول اشکالی هم ندارد. ما جلسات خصوصی پرباری در مشهد داشتیم؛ نمونهاش جلسۀ فرخ بود که شعرخواندن در آنجا، دل میخواست.
خودِ من اولینباری که میخواستم جلوی استاد قهرمان شعر بخوانم، دستوپایم میلرزید، اما حالا در جلسات خصوصی چه اتفاقی میافتد؟ آدمها را با رنگ و بویشان شاعر میکنند نه با شعرشان. خیلی از شاعران را در این جلسات آماس کردهاند و متأسفانه این اتفاق را هم جریان شعرنو در مشهد بهراه انداخت. مشکل دوم فضای مجازی است.
یکنفر، یک شعرِ پُر از اشکال در صفحۀ مجازی خودش منتشر میکند و خیلیها هم میآیند لایک میزنند و کلی هم پیام تبریک و تمجید میفرستند. همین مسئله باعث میشود وقتی به این افراد اشکالات شعرشان را گوشزد میکنی، تو را ارجاع میدهند به تعداد لایکها و کامنتهایی که برای همان شعر در فضای مجازی گرفتهاند. همیشه به این دست شاعران میگویم: «این لایک را برای خودت گرفتی یا برای شعرت؟».
البته این موضوع تنها مختص مشهد نیست و من معتقدم در کشور هم اتفاق خاصی رخ نداده است؛ هفتۀ گذشته اختتامیۀ «شعر سوره» بود که دوبرگزیده از چهاربرگزیده آن مشهدی بودند. این یعنی مشهد همطراز با کشور در حرکت است، اما اشکال اینجاست که ما در کشور هم با اتفاق درخوری روبهرو نبودهایم و درواقع ما در دورۀ رکود یا خاموشی ادبیات بهسر میبریم.
برای خروج از اینوضع هم نیاز به یک محرک یا اتفاق داریم. چیزی شبیه به آنچه در زمان جنگ رخ داد و همه را درگیر کرد.
- اولینشعری که سرودید، خاطرتان هست؟
بله. شعرم نه وزن داشت و نه قافیه. دوران نوجوانی چنددفتر شعر هم داشتم. خاطرم هست یکبار با برادرانم دعوا کردم. خانۀ ما کنار رودخانه بود. یکیشان دفترهایم را انداخت در رودخانه. برای پیداکردنشان مسافت زیادی را در طول مسیر رودخانه دویدم، اما فایدهای نداشت و دفترها را آب برد.
مرا کانون شعرای آموزشوپرورش به قاسم رفیعای شاعر تبدیل کرد، آنهم با نقدی که بر اشعار من مینوشت. ماجرا از این قرار بود که من شعری را مینوشتم و پُست میکردم؛ آنها هم شعر را میخواندند، نقد میکردند و میفرستادند. درواقع همهچیز بهشکل یکمکاتبۀ ادبی بود. جالب است که بدانید، بعدها فهمیدم فردی که اشعارم را نقد میکرده آقای محمدکاظم کاظمی بوده است.
- بهعنوان یک شاعر، نگاه خانواده به شما چطور است؟
هیچوقت از سمت خانواده تشویق نشدم، فقط گاهی مادرم میگفت: «بیا شعرهایت را برایم بخوان». با اینکه متوجه نمیشد، ولی گوش شنیدنش را داشت؛ درواقع شعر برای مخاطبی خوب است که تشنۀ شنیدن باشد.
- در پایان بفرمایید که چه آرزویی دارید؟
امیدوارم روزی برسد که در هیچکجای دنیا جنگی نباشد و همۀ انسانها در صلح و آرامش زندگی کنند.
مرگ بر آدمی که تن باشد
گفتم آری به دارمان بزنید/ چاره جز ریسمان نخواهد کرد
مطمئن باش این زمین با ما/ آنچه کرد آسمان، نخواهد کرد
مرگ بیرون از بدن باشد/ مرگ بر آدمی که تن باشد
مرد اگر لایق شدن باشد/ تکیه حتی به جان نخواهد کرد
قصه مانند شمس و مولاناست/ شمس رفته، حکایتش برجاست
اینکه بیهوده مولوی هرگز/ سجده بر استخوان نخواهد کرد
گر بماند دلِ فقط یکبرگ/ پیش سر شاخههای خشک درخت
هیبت پرشکوه لختش را/ هیچ بادی خزان نخواهد کرد
ما گرسنه، قلم بهدستان تا/ همصدا با شکم شویم
اما این قلم توتم اساطیریست/ صحبت از دردِ نان نخواهد کرد
یونسیم و غنوده بر دریا/ پشت این غربتِ نمک تنها
بین این کوسهها خدا ما را/ بیش از این امتحان نخواهد کرد
ما حسین شکنجه و دردیم/ کینه دیدیم و طاقت آوردیم
ما اگرچه سکوتِ غم کردیم/ تیغ مختارمان نخواهد کرد
بین مردان قریه معروف است/ ببر اگر ببر واقعی باشد
پشت سرسخت صخرههای سرد/ تا ابد آشیان نخواهد کرد
شب عید
ایمشو از چشم ننه اوسنه چیکچیک مکنه
هموجوره که دره ماستهمون خیک مکنه
عکس اوستارجب بنا آقام رو تاقچیه
بغلش ساعت ماتمزده تیکتیک مکنه
ننه از غصه مگه، آمنه ناخون مجوه
باد مییه رد مره و پینجره جیکجیک مکنه
مو که یویو مخرم آقام که عیدیمه بده
آمنه هفسالشه هوس ماتیک مکنه
مصطفی توپ ندره یکساله حرفش همییه
مرتضی یکدو روزه پیله به ماژیک مکنه
فردا واز اول صب صغرا مییه رو پوشتبوم
او مگه بهخاطر مو خودشه شیک مکنه
یکنفر در مزنه یعنه کییه آقام که نیست
یکعالم غصه مییه قلبمه تریک مکنه
میتی بنا مدوه دادمزنه: یالا بیبی
بعدشم صحبته از زخم و کیلینیک مکنه
آقام از ساختمون حجرجب افتاده بته
پوشت پلکم الکی واز دره زیک زیک مکنه
مییون رادیو گوینده مگه: ساعت ماره
به سال هزاروچارصد دره نیزدیک مکنهای خدا ماژیک و ماتیک... یویو... توپ
اشک وامونده دره چشممه تحریک مکنه
ننه دسپیچه مره کفش و چدر ور مدره
توپ پورگل مثلا چاردفه شلیک مکنه
عید ایمسال مییه و گلدونا گل درمیرن
ایمشو از چشم ننه اوسنه چیک چیک مکنه
* این گزارش چهارشنبه، ۲۹ شهریور ۹۶ در شماره ۲۶۱ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.